مکث

اميددرريخته
meidan_omid@yahoo.com

به نام خدا

( مكث )
چشمانم را باز كردم، شروع شد، سقف ظاهر شد...، و خورشيد، به محض چشم گشودنم، تابيد، پنجره هست شد. تنم را حس كردم. ذهنم را بر تنم ساييدم، . . . همه راحس كردم، جريان زمان را با صداهاي متغير بيرون حس كردم . . . اما من ، حالتي داشتم ، بين حيرت و . . كرختي ،تمركز و ، سوال .
آرام نشستم ،ديگر سقف را نمي ديدم ، زاويه ساعت عوض شد، . . خورشيد ،اتاق را روشن كرده بود .ايستادم، به طرف گلدان رفتم،‌ با پشت دستم برگ هاي گياه را حس كردم ، بود ، رنگش هم سبز بود ، . . . بايد هرچه زودتر به بيرون باز ميگشتم ، اما خداي من آنجا ، آن بيرون . . نميشد به هيچ چيز تشخص داد ، هيچي نبود . . ،جز فراموشي . . بي هويتي.
زمان ميگذشت، يا . . نميدانم،‌ باز ميگشت . در هر صورت ، بازه اي بود كه در آن بازه – از طلوع خورشيد تا وقتي بعد از غروبش – من بايد كارهايي مي كردم . . ،‌ چون كودكي بودم كه به اجبار از مادر جدايش ميكنند و به او وعده ميدهند جاي خوبي انتظارش را ميكشد ، نمي خواستم بروم ، مي خواستم بنشينم يا ، راه بروم يا هر چيز ، ولي سكوتي كه مرا – اين اندام موجود را – به فضا نسبت مي داد ، از دست ندهم ، من مي خواستم باشم ، . .
بايد چشمانم را مي بستم، گوش ميدادم ، نفس مي كشيدم . .
دير شده بود ، خارج از اين سكوت كسي در انتظارم بود ، كاري ، مقاله اي ، كلاسي . . خارج از اينجا ،‌در بين چند ماشين و ساختمان و چند موجود آدمي ، من بايد دنبال خودم مي گشتم ، حقوقي دريافت مي كردم ، . . بايد چيزي مي خوردم،‌ نه، وقت نبود ، . . وقت ؟!‌
ديشب اخبار مي گفت در آن سوي كره زمين جنگ است ، به راحتي مي توانستم تشخيص دهم كدام نقطه از اين كره را مي گويد ،‌ زماني در آنجا زندگي مي كردم ، مردمش را ميشناختم ،‌ . . . مي خواستم مبلغ صلح باشم . . شايد هم در آينده ، وقتي نفوذ كافي پيدا كردم ،‌ براي شروع هم چند مقاله آماده كرده بودم . . . نه من خودم را مسخره نمي كردم ، . .
نبايد خودم را فراموش كنم ، نه ، بايد حواسم باشد من كي هستم . . . باز كه ذهنم دارد آشفته مي شود ، بايد به خودم برگردم ، هيچ كدام از اينها نبايد مرا به فراموشي بسپارد ، خوب . . بهتر شدم . هنوز دارم نفس مي كشم،‌ . . پنجره را باز مي كنم ،‌ نسيمي را روي سلول هاي پوستيم حس مي كنم،‌ آه ه . . . خدا – اين را با دم و باز دم مي گويم – من هستم ، اين را حس ميكنم . . حس مي كنم ؟ ديشب نامزدم ميگفت حس ميكنم ديگر دوستم نداري . . قرارِ امشب، شام را با هم صرف كنيم ، خدا كند به همه كارهايم برسم .
مي ايستم ،‌ و از پشت شيشه بيرون را نگاه مي كنم ،‌ هيچ نمي بينم ،‌ فقط مي شنوم . . ، صداهايي كه از ديروز و فردا مي آيد. باز ،‌ نگاه مي كنم . . شايد من از ذهن بوجود آمده ام ، ذهن كه وجود دارد . . ،‌ در ذهنم انسجام مي گيرم . .
هيچ چيز قاطي نشده ، همه چيز سر جاي خودش . . ، كامل .
از خانه بيرون مي آيم . . ،‌ به محوطه دانشگاه مي رسم ،‌ آرام آرام از بين درختان ميگذرم ،‌ . . ديگر درختان را نمي بينم ،‌ ولي هنوز صداي برگها را ميشنوم ،‌ . . چند دانشجو كنار صندلي وقيحانه مي خندند ،‌ ميداني كه از ابتذال ذهن جمعي شان به وجود آمده مرا دفع ميكند، حسي به من دست مي دهد ، از درون مي شنوم : "نمي خواهم ! من از اين حماقت و غفلت كه برادرانشان حرص و ترس را مي زايند ، بدم مي آيد " آه ه . .
كلاس تمام مي شود ، برنامه بعدي در سالن انجام مي شود ،‌ به سالن مي روم ، عده اي حاضرند، پشت تريبون ، ، شروع مي كنم :
فراموشي ،‌خرابي ، ‌تباهي،‌ قرباني . . سوزاندن حيات به هر شكلش و رنج روح ، در حد اقصا .
ظهور و سلطنت شيطان در زمين .
جنگ .
عواطف بشري را جايي هست؟ مردان مي ميرند! . . چه موجه .
جنگ يعني مرگ در صد چهره ، هزار چهره . . . ، آتش .
آدمها ؟! . . آدمها با مرگ تعويض مي شوند . . . به بهاي پيروزي ؟ . . خودخواهي .
جنگ يعني چند نفر مي ميرند؟ جنگ يعني چه مقدار خانه آتش مي گيرد؟ جنگ يعني خاطرات انساني كجا دفن مي شود؟
در زير آتش شيطاني جهالت.
. . .
شب. نامزدم زودتر از من آمده بود ، آنجا ،‌پشت ميز ، در حالي به من نگاه ميكرد ،‌ انگار كه ميخواست با يافتن نگاه عاشقانه اي در من، آتشي را كه خرمن سوالات بي پاسخي به درونش زده بود را فرو نشاند ، . . به او لبخند مي زنم .
به خانه بر مي گردم . روي زمين ، به پشت دراز مي كشم . . . اتفاق خاصي نيفتاده ، يا اگر افتاده مهم نيست ، مهم چيست ؟ مهم !؟ . . در يك لحظه معنايي در خوداگاهم جريان مي يابد كه در قالب كلمات و جمله ها مي گفت:" مهم حضور من است ، تجربه من . . . مهم توانايي ها ، آفريده ها ،‌ حركت و شناخت من است ." به پشت ميزم ميروم و مقتدرانه از خودم مي پرسم بر چه بايد تمركز كنم ، . . . با حيرت و در حالي كه مسخ اين تناقض شده ام مي بينم كه جواب مطمئني براي اين سوال ندارم ، واااي...يعني چه؟
باز هم هيچي نبود . گوش فرا داده بودم و نگاه مي كردم ، بايد كار ديگري مي كردم ، . . كتاب را برداشتم .
صبح ، چشمانم را باز كردم ، حسي تنم را لرزاند ، به آن نگاه كردم . . ، آشنا بود .
به اندازه ي واحدِ ، يك روز ،‌بيشتر شده بودم .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31111< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي