|
به نام خدا
( مكث ) چشمانم را باز كردم، شروع شد، سقف ظاهر شد...، و خورشيد، به محض چشم گشودنم، تابيد، پنجره هست شد. تنم را حس كردم. ذهنم را بر تنم ساييدم، . . . همه راحس كردم، جريان زمان را با صداهاي متغير بيرون حس كردم . . . اما من ، حالتي داشتم ، بين حيرت و . . كرختي ،تمركز و ، سوال . آرام نشستم ،ديگر سقف را نمي ديدم ، زاويه ساعت عوض شد، . . خورشيد ،اتاق را روشن كرده بود .ايستادم، به طرف گلدان رفتم، با پشت دستم برگ هاي گياه را حس كردم ، بود ، رنگش هم سبز بود ، . . . بايد هرچه زودتر به بيرون باز ميگشتم ، اما خداي من آنجا ، آن بيرون . . نميشد به هيچ چيز تشخص داد ، هيچي نبود . . ،جز فراموشي . . بي هويتي. زمان ميگذشت، يا . . نميدانم، باز ميگشت . در هر صورت ، بازه اي بود كه در آن بازه – از طلوع خورشيد تا وقتي بعد از غروبش – من بايد كارهايي مي كردم . . ، چون كودكي بودم كه به اجبار از مادر جدايش ميكنند و به او وعده ميدهند جاي خوبي انتظارش را ميكشد ، نمي خواستم بروم ، مي خواستم بنشينم يا ، راه بروم يا هر چيز ، ولي سكوتي كه مرا – اين اندام موجود را – به فضا نسبت مي داد ، از دست ندهم ، من مي خواستم باشم ، . . بايد چشمانم را مي بستم، گوش ميدادم ، نفس مي كشيدم . . دير شده بود ، خارج از اين سكوت كسي در انتظارم بود ، كاري ، مقاله اي ، كلاسي . . خارج از اينجا ،در بين چند ماشين و ساختمان و چند موجود آدمي ، من بايد دنبال خودم مي گشتم ، حقوقي دريافت مي كردم ، . . بايد چيزي مي خوردم، نه، وقت نبود ، . . وقت ؟! ديشب اخبار مي گفت در آن سوي كره زمين جنگ است ، به راحتي مي توانستم تشخيص دهم كدام نقطه از اين كره را مي گويد ، زماني در آنجا زندگي مي كردم ، مردمش را ميشناختم ، . . . مي خواستم مبلغ صلح باشم . . شايد هم در آينده ، وقتي نفوذ كافي پيدا كردم ، براي شروع هم چند مقاله آماده كرده بودم . . . نه من خودم را مسخره نمي كردم ، . . نبايد خودم را فراموش كنم ، نه ، بايد حواسم باشد من كي هستم . . . باز كه ذهنم دارد آشفته مي شود ، بايد به خودم برگردم ، هيچ كدام از اينها نبايد مرا به فراموشي بسپارد ، خوب . . بهتر شدم . هنوز دارم نفس مي كشم، . . پنجره را باز مي كنم ، نسيمي را روي سلول هاي پوستيم حس مي كنم، آه ه . . . خدا – اين را با دم و باز دم مي گويم – من هستم ، اين را حس ميكنم . . حس مي كنم ؟ ديشب نامزدم ميگفت حس ميكنم ديگر دوستم نداري . . قرارِ امشب، شام را با هم صرف كنيم ، خدا كند به همه كارهايم برسم . مي ايستم ، و از پشت شيشه بيرون را نگاه مي كنم ، هيچ نمي بينم ، فقط مي شنوم . . ، صداهايي كه از ديروز و فردا مي آيد. باز ، نگاه مي كنم . . شايد من از ذهن بوجود آمده ام ، ذهن كه وجود دارد . . ، در ذهنم انسجام مي گيرم . . هيچ چيز قاطي نشده ، همه چيز سر جاي خودش . . ، كامل . از خانه بيرون مي آيم . . ، به محوطه دانشگاه مي رسم ، آرام آرام از بين درختان ميگذرم ، . . ديگر درختان را نمي بينم ، ولي هنوز صداي برگها را ميشنوم ، . . چند دانشجو كنار صندلي وقيحانه مي خندند ، ميداني كه از ابتذال ذهن جمعي شان به وجود آمده مرا دفع ميكند، حسي به من دست مي دهد ، از درون مي شنوم : "نمي خواهم ! من از اين حماقت و غفلت كه برادرانشان حرص و ترس را مي زايند ، بدم مي آيد " آه ه . . كلاس تمام مي شود ، برنامه بعدي در سالن انجام مي شود ، به سالن مي روم ، عده اي حاضرند، پشت تريبون ، ، شروع مي كنم : فراموشي ،خرابي ، تباهي، قرباني . . سوزاندن حيات به هر شكلش و رنج روح ، در حد اقصا . ظهور و سلطنت شيطان در زمين . جنگ . عواطف بشري را جايي هست؟ مردان مي ميرند! . . چه موجه . جنگ يعني مرگ در صد چهره ، هزار چهره . . . ، آتش . آدمها ؟! . . آدمها با مرگ تعويض مي شوند . . . به بهاي پيروزي ؟ . . خودخواهي . جنگ يعني چند نفر مي ميرند؟ جنگ يعني چه مقدار خانه آتش مي گيرد؟ جنگ يعني خاطرات انساني كجا دفن مي شود؟ در زير آتش شيطاني جهالت. . . . شب. نامزدم زودتر از من آمده بود ، آنجا ،پشت ميز ، در حالي به من نگاه ميكرد ، انگار كه ميخواست با يافتن نگاه عاشقانه اي در من، آتشي را كه خرمن سوالات بي پاسخي به درونش زده بود را فرو نشاند ، . . به او لبخند مي زنم . به خانه بر مي گردم . روي زمين ، به پشت دراز مي كشم . . . اتفاق خاصي نيفتاده ، يا اگر افتاده مهم نيست ، مهم چيست ؟ مهم !؟ . . در يك لحظه معنايي در خوداگاهم جريان مي يابد كه در قالب كلمات و جمله ها مي گفت:" مهم حضور من است ، تجربه من . . . مهم توانايي ها ، آفريده ها ، حركت و شناخت من است ." به پشت ميزم ميروم و مقتدرانه از خودم مي پرسم بر چه بايد تمركز كنم ، . . . با حيرت و در حالي كه مسخ اين تناقض شده ام مي بينم كه جواب مطمئني براي اين سوال ندارم ، واااي...يعني چه؟ باز هم هيچي نبود . گوش فرا داده بودم و نگاه مي كردم ، بايد كار ديگري مي كردم ، . . كتاب را برداشتم . صبح ، چشمانم را باز كردم ، حسي تنم را لرزاند ، به آن نگاه كردم . . ، آشنا بود . به اندازه ي واحدِ ، يك روز ،بيشتر شده بودم . |
|